آنجا
پشت عقربهی بزرگ ساعت
زمان
در ولنگاری کسالتآور عصر
طناب پوسیدهییست
که با نفسهای بریدهی زنی بدنام
به شماره میافتد،
اشکها که لغزیدند
لبخندها
پروانهیی میشوند زخمی
تا ارتفاع آسمان
گره بزند
حوصلهی پرنده را
به وحشت ناگزیر پرواز...
احمد صوفی
۲ نظر:
شهاب خان اين دنياي مجازي كلي بار از روي دوش ما بر مي داشت هاااا.
رفتي و ديگه سر نمي زني همه ي بارها رو گذاشتي رو دوش فادر؟
اميدوارم هر جا كه هستي شاد باشي
سلام...
ارسال یک نظر