سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای "سیزیف ِ" عاصی در نظر بگیرند ، بیهوده گی بود : تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود. مدام سیزیف باید تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد ، همین که به نوک سر بالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین می افتاد توی دره . او دوباره باید پایین می آمد و آن را هِن و هِن کنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود . زاویه ها و تیزی های سنگ که دست هایش را خونین و مالین می کرد در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد . گوشه کناره ها و کجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد . طوری که هل دادن پر زحمتش جایش را به قل دادن ساده داد . در هزاره بعد ، تخته سنگ هی کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر.
عاقبت دیگر به سختی می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت . چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده : سنگریزه را توی جیبش می گذارد ، و با کارت اعتباری ، قرص های مُسکن و داروهای آرام کننده می برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی بیست و هشتم ساختمان دفترش ، روی قله ی کیفر گاهش می رود ، و شب ها دوباره پائین می آید.
۲۳ نظر:
سنگریزه ات را همچنان در جیبت مخفی کن... بگذار خدایان به اندیشه ی بیهوده ی خویش ما را بیهوده بپندارند....تا روزی سنگریزهایمان سنگ گوری باشد برای خدایان خودکامه....
زیباترین وارزشمندترین کار سیزیف...عصیان بود...عصیان...
اینروزها کسی در من گریه می کند....
بی خردیه خدایان یونانی رو امروز با تمام وجودم حس میکنم...
هزار بار اندوه و حسرت :(
نمیدونم چرا سنگریزه من کوچک نیست شاید هنوز هم باید صبر کرد.
پیشتر کافه ایی بود که برای صحبت کردن از چشم این وآن ..جایی دنج داشت.... اینجا همه چیز حکم نامه ی سر گشاده را دارد...
جالب بود خیلی زیاد
دلهای سنگی چطور ؟
سلام...
خوبید؟
از ماست که بر ماست.. تقصیر خودمونه که اینهمه سربه راه بودیم... اینهمه
خیلی دلم گرفته.... دلم گرفته....سالهاست این آه لعنتی بالا نمیاد....
شهاب.....مواظب خودت باش..... می بوسمت....:)
عزیزم...
من خالق این داستان نیستم...آموخته هام رو دارم مرور می کنم... بد نیست همه یه تجدید نظراساسی در مورد چیزی که بهش پایبند شدند، کنند.انگار هنوز زوده که مردم بیدار بشند.... گرفتاربد مذهبانی شدیم.... که تمام نسل های بعد از ما هم باید تاوان پس بدهند... همانطور که ما..نسل سوخته ... فنا شدیم....وهنوز افتخار می کنیم مسلمانیم وافتخار می کنیم پابرهنگانی مارمولک خور تمام بهشت ما رابه رویای بهشتی موهوم به جهنم تبدیل کرده اند....
همين كه نوشتي ... همه تو شوكن...
من تازه امروز يكمي ازش اومدم بيرون.اين دو هفته برام عين دو سال گذشت.هر روز بعد از برگشتن از خيابونا انگار يه كاميون از روم رد شده بود و انگار باهاش شاخ به شاخ هم شده بودم!!! مغز بي مغز... تعطيل تعطيل...
كيفر رو خوندم .عكس روزتو ديدم... انگار امروز كه بعد از اين مدت اومدم تو وب بازم بايد با كاميون تصادف كنم!
شهاب .... ساعت 2:5 دقیقه صبح شنبه است... من بی خوابم... از بس چرندیات بعد از انقلاب رو در مورد گذشته خوندم خسته شدم... در مورد اصلاحات ارضی و رفراندم و انقلاب سفید ووووووو .... راست گفتن تاریخ رو گروه غالب می نویسه وهمیشه به نفع خودش.. راستی شهاب عزیز... جامعه شناسی خودکامگی و جامعه شناسی نخبه کشی رو خوندی؟؟؟؟اگه نه.. بهت پیشنهاد می کنم حتمن بخونی و به دوستات هم خوندنش رو پیشنهاد کن.... ببین ما مردم از کی کارمون دچار اشکال شده وچرا؟و با افراد ارزشمند خودمون چیکار کردیم.....
مواظب باش.... مواظب چشمانت ...نگذار به دیدن پلیدی خوگر شود...ما رویایمان را خواهیم ساخت .... هر چه زیبا تر...هیچ کس نمی تواند اندیشیدن را از ما سلب کند...فقط باید بخواهیم...
داره بارون میاد.... شهاب. امروزکنارم نبودی؟من هم تایک ساعت پیش خونه نبودم... می بوسمت شهاب...مواظب خودت باش...دوست عزیز وووووووووو... من (چشمک)
شهابک جان... از اینکه برم یه وبی فقط تعریف کنم بدم میاد... اما واقعاً یکی از روزمرگی های من رو تو این روزها با این نوشته ات نشونه رفتی... آفرین.... بالاخره.. روز مرگی من یه روزی تبدیل به روزمرگی میشه... بعد یه روز تبدیل به زندگی میشه.
مرحبا مرد... خوشم اومد
اینجا آیکون گل نداره
سلام شهاب...جوابم رو نمی دی؟ خسته شدم از نبودنت... حالت خوبه؟ خوش میگذره؟ شهاب نمی خوام باحرفام اذیتت کنم.... بهتره نیام... تا وقتی خودت بگی یا حوصله داشته باشی.... باهام حرف بزن شهاب.... به امید دیدار....(ماچ)
اومدم بازم شونصدتا کامنت براتون بزارم [ایکون خجالت] الان این دومیه میگه دوباره تلاش کنید انجام نشد
سلام شهاب.. خوبی...خیلی وقت نیستی...می دونم نباید انتظار داشته باشم که... یه کمی بهتر شدم... تمام صورتم انگار کش اومده....
عزیزم...نه به خاطر تولد علی.... روزت مبارک. روز مرد...نه روز پدر(چشمک)..شاید هم بابا باشی ...من خبر ندارم(زبون)...می بوسمت... راستی نگفتی نظرت در ورد شعرم چیه؟ (یه دختر پرتوقوع و عاشق تو) می بوسمت....می بوسمت....می بوسمت....
يه جورايي فكرم درد اومد ...
سلام شهاب.. یه سلام شرجی و چسبناک همراه یه دندون درد کهنه و یه خروار کتاب نخونده ویه مقاله ی نیمه تمام.. با یه بغل تنهایی ودلتنگی ویک دو جین ماچ دست نخورده و نوچ خسته .... دلم برات تنگ شده شهاب..مواظب خودت باش عزیزم....
دلمان برایتان تنگ شده.کجایید؟
چرا نمی نویسی؟سکوت چرا؟:(
از وقتی بزرگ شدم دیگه با خودکار نوشتم ،
چون فهمیدم اشتباهات رو نمیشه پاک کرد ، باید از نو نوشت...
اون نظر من نبود که نظر اپیکور بود.
یه جبر اعتقاد داری؟
چرا آپ نمیکنی؟
حرفات یه ذره متناقضه.یا شاید ...
نمیدونم.اما تواگه به جبر اعتقاد داری پس چرا میگی دست به دامن خدا شدن بده؟
از این نظرت اینطور برداشت کردم که به خدا اعتقاد نداری.درسته؟
پس جبری که بش اعتقاد داری از کجاس؟کدوم جبر؟
ممنون از اینکه سر زدی.
ارسال یک نظر