یکی بود یکی نبود ، روزی روزگاری طفلک تک و تنهایی بود که نه پدر داشت و نه مادر . همه چیز مرده بود و هیچ جنبده ای توی دنیا نبود . همه چیز مرده بود و طفلک ، تک و تنها به راه زد . روز و شب دنبال آدم گشت . چون خیلی وقت بود که تنابنده ای روی زمین نبود ، تصمیم گرفت به آسمان برود . توی آسمان ، ماه مهربان به او نگاه میکرد ، به ماه که رسید ، دید ؛ ماه هم برهوتی بیش نیست . بعد رفت سراغ خورشید ، به خورشید که که رسید ، او هم گل آفتابگردان پلاسیده ای بیش نبود . رفت سراغ ستاره ها ، آن ها هم پشه های طلایی سنجاق خورده بر آسمان بودند ،مثل زنبورهای سرخی که به آلوچه ها می چسبند . تصمیم گرفت دوباره به زمین برگردد . اما زمین هم بندری ویران بود ، دوباره تک و تنها شد . گوشه ای کز کرد و های های گریست . هنوز که هنوز است ، طفلک همان جا نشسته است ، و هنوز که هنوز است ، طفلک تک و تنهاست .
پی نوشت 1 : گاهی باید همه چیز رو گذاشت و رفت
پی نوشت 2 : گاهی باید شمال رفت و به هیچ چیز فکر نکرد ...
۳ نظر:
سلام شهابک.
این داستان یه کم یواش و خیلی ناراحت بود.بیچاره طفلک تنها...
آره چشامو عمل کردم از عینک راحت شدم دیگه.کمتر میام نت.اما به تو که نمیشه سر نزد:)
شهاب......................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................... خیلی حرف زدم شهاب.......می بوسمت....مواظب خودت باشششششششششششششش
مگه گل آفتاب گردون پلاسیده دل نداره؟
مگه اون پشه ها کمترن از ستاره ها؟یا زشت تر؟
من که ترجیح میدم به جای یه اتیش مغرور همون پلاسیده باشه.
شاید اونا قشنگتراز ظاهرشون باشن.نه؟
ممنون از نظرت وسرزدنت.
میتونم لینکت کنم؟
ارسال یک نظر