۲۶ آذر ۱۳۸۹

سیگار

مرد با حسرت به بیرون نگاهی کرد و گفت: نمی خوای بیای؟
زن گفت: نه، و رفت توی آشپزخانه، مرد گفت: پس من رفتم، و از پنجره به بیرون پرید. از آن بالا شهر ساکت بود. از دیدن این مناظر لذت می برد. حتی سایه ی خودش را دید که بلند و کشیده روی زمین در حرکت بود و سایه ی دیگری که از عقب به او نزدیک میشد. با تعجب به پشتش نگاه کرد، زنش را دید.
گفت: اومدی؟
زن گفت: یادت رفت سیگارت را برداری.

هیچ نظری موجود نیست: